به گزارش پایگاه خبری حیات، «شهید محمدقی خیمهای» چهاردهم شهریور ۱۳۳۹ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش نقی و مادرش فاطمه نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. جهادگر بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. هفدهم اردیبهشت ۱۳۶۵ در مریوان توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش به خاک سپردند.
مادرم مرا با قرآن و نان حلال در راه خدا بزرگ کرد
تکیه داده بود به دیوار سنگر و فوتبال بچهها را نگاه میکرد. یکی دو بار نبود که با هم در منطقه میماندیم. حالش جور دیگری بود. دیدم دعای توسل میخواند. به شوخی گفتم: «محمدتقی! امروز سهشنبه نیست!» با خنده گفت: «دعای توسل هر روز خونده بشه خوبه، فرقی هم نداره!» دستش را کشیدم و کلاه قرمز را گذاشتم روی سرش و یک عکس انداختم.
بچهها که از دور و برمان رفتند، گفت: «عکس رو بده مادرم. بگو دوست دارم پسرم مصطفی با صدای قرآن خواندن او بزرگ بشه!» مات شده بودم توی صورتش. میآمدیم منطقه و میرفتیم. اینجور صحبتها را ازش نمیشنیدم.بهم گفت: «مادرم من رو با قرآن خواندن و نون حلال در راه خدا بزرگ کرد. دوست دارم پسرم مصطفی رو هم مثل من بزرگ کنه!»(به نقل از مجتبی ایثاری، همرزم شهید)
این لباس بعد از شهادت، کفن من میشه
میرفت منطقه و برمیگشت، بادگیر تنش بود. به شوخی ازش پرسیدم: «محمدتقی! تو چرا بادگیر رو در نمیاری، مگه لباس دیگهای نداری؟» با خنده جواب داد: «این بادگیر لباس جنگ منه، بعد از شهادت هم کفن من میشه!»
وقتی آوردنش، با جراحت شدید در دست و سینهاش، بادگیر را از تنش در نیاوردند و بادگیر شد کفن محمدتقی.(به نقل از مجتبی ایثاری، همرزم شهید)
امام وعده بهشت داده
خستگی از قیافه هر دومان میبارید. تقی سختی سفر را تحمل میکرد و من شیفتهای پرستاری بیمارستان را. دلش میخواست بین مردم باشم و کار کنم. صبح میرفت دامغان. جهاد سازندگی کار میکرد و غروب هم برمیگشت شاهرود. داشت با مصطفی توپ بازی میکرد که داخل اتاق شدم. پسرمان نه ماهش بود و تمام امید و مایه شادی تقی. دو سال پیش از آن را یادم است.
بعد چند ماه که از عروسیمان گذشت، رفتیم دکتر. ازش پرسید: «مگه ما مشکلی داریم که بچهدار نمیشیم؟» از سؤال تقی جا خوردم. حالا خنده هر دوشان خانه را پر کرده بود.گفتم: «بیا بشین یک چیزی بخور!» کنارم نشست. مصطفی را نشاند روی پایش. گفتم: «کی میشه کم و کاستی وسایل این زندگی درست بشه؟»گفت: «این دنیا ارزش نداره که اینقدر غصه بخوریم!» مصطفی را ازش گرفتم و گفتم: «بالاخره باید وسایل جور بشه.»
گفت: «حالا وقت تلاشه! آب و خاکمون نیاز داره که بریم. هر کسی میتونه باید برای دفاع بره. امام(ره) وعده بهشت رو داده. ما هم اگه قسمت باشه بریم اونجا!»(به نقل از همسر شهید)
آدم در جبهه تمام دنیا و دوست داشتنیهایش را فراموش میکند
بدون تقی نمیتوانستم روزها را بگذرانم. بعد دو سه ماه دوباره هوای رفتن افتاد توی سرش. حرفش حرف بود. اهل دروغ و درست کردن ظاهر نبود. ولی قبول کردن این حرفش برایم سخت بود. گفتم: «تقی! چطوری به فکر خوشبختی ما هستی؟ بری جبهه ما تنها میمونیم. چطوری با نبودنت خوشبختیم؟!»
خندید. سرش را پایین گرفت. چند لحظه ساکت ماند و گفت: «خدا همهجا هست. پس اگه او بخواد چه من باشم و چه نباشم، شما زیر سایه خودش هستین!» تا چند ماه پیش نگران خودش بودم و حالا باید غصه پسرش را بخورم. هزار فکر و خیال میآمد توی سرم و میرفت: «اگر محمدتقی شهید میشد، من چطوری مصطفی را بزرگ میکردم.» اینها را که بهش میگفتم، ساکت میشد. ناراحتیهام را میدید، دوستم داشت و بدون من نمیتوانست زندگی بکند، ولی باز هم رفت جبهه.
از آنجا برایم حرف زد و در نامه نوشت: «مادرم! نگران نباشید، زیرا حال من خوبه! باور کن انسان هر موقع که به این مکان میآید از این رو به آن رو میشود. تمام دنیا و دوست داشتنیهای آن را فراموش میکند، حتی فرزند را!»(به نقل از مادر شهید)
رفیق وقت دلتنگیهام
خواستهاش را انجام دادم. هربار که نامهاش به دستم میرسید، پاره میکردم و میانداختم بیرون. مرخصی آمد پیشمان. دلیل خواستهاش را پرسیدم.گفت: «نامههام رو نگه ندار!»گفتم: «آخه چرا؟»گفت: «اگه من شهید بشم، تو غصه میخوری. منم نمیخوام تو ناراحت باشی!» آخرین نامهاش پیش من ماند و شد رفیق وقت دلتنگیهام.(به نقل از همسر شهید)
از من خواست دستگیری کنم
از حرفش سر در نمیآوردم. بعد از شهادت محمدتقی هر ماه مقداری از حقوقی را که میگرفتم، در جایی خرج میکردم. حالا آمده سراغم و میگوید: «مادر! چرا به مردم کمک نمیکنی؟» ناراحت بود. از خانوادهای برایم صحبت کرد. مشکلات آنها را برایم گفت و ازم خواست پولی که آن ماه میگیرم به همان خانواده بدهم. صبح رفتم بانک و پول را گرفتم. با نشانیهای محمدتقی رفتم. قدمبهقدم درست بود. به راحتی پیدایشان کردم و پول را به آنها دادم.(به نقل از مادر شهید)
باید قدر هم رو بدونیم
به علیاکبر و محمدتقی علاقه خاصی داشتم. بچه که بودند چند سال با ما زندگی میکردند. هرچه داشتیم سر یک سفره میگذاشتیم و میخوردیم. از آنها بزرگتر بودم و مثل بچههایم بودند.یک بار محمدتقی گفت: «بچه بودیم داداش چیز زیادی نداشت اما همون رو با هم میخوردیم. فامیلها باید قدر هم رو بدونن. حق هم رو ادا کنن. به هم محبت کنن. در سختیها به داد هم برسن! حالا هم نوبت ماست!»(به نقل از همسر برادر شهید)
انتهای پیام/
نظر شما